سفارش تبلیغ
صبا ویژن
داستان خواب 

خواب

  هوای اتاق سرد و غریب بود من روی لبه تخت نشسته بودم وزنی جلوی آینه نشسته بود وموهای بلند و مشکیش را  شانه میزد .

 من متحیر از اینکه اینجا چه می کنم . زن از جلوی آیینه بلند شد و جلو آمد و تنها روبدوشامی که به تن داشت باز کرد و به زمین انداخت و جلوی آمد . زن دارای پاهای  بلند و پوست سفید و چشمان درشت وسیاه بود که چشمان من به آنها قفل شده بود  به طوری که هیچ جای دیگری را نمی توانستم نگاه کنم .

 زن
جلو آمد و به پای تخت زانو زد وشروع به مکیدن لبهای من کرد و من مات و
مبهوت با دستهای باز روی تخت اوفتادم وخودم رااز زیرتن سنگین او  بالا میکشیدم  و او به زیر گردن من میرفت .نگاه من تنها رو به ترک های روی سقف اتاق بود.

واو این کارا با مهارت بیشتری روی تن خسته  من ادامه میداد.  ناگهان
خودم را با لباسی سراپا سفید در بالای تخت حس کردم که خودم را در زیره تن
آن زن میدیدم که چه طور جان میدادم و دیگر حرکتی نداشتم .

از پشت در  پرتوی نوری به داخل اتاق میتابید و من از آن در بیرون رفتم و در آنجا پدرم را در کناره تک درخت دیدم .
نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در یکشنبه 87/1/18 و ساعت 12:7 عصر
نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
ک................س
[عناوین آرشیوشده]
طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ
بالا