سفارش تبلیغ
صبا ویژن
: قصه ی برگ و درخت! 

برگ و درخت : loo3-loo3.blogfa

آخرای فصل پاییز
یه درخت پیر و تنها
تنها برگی روی شاخه اش
مونده بود میون برگا

یه شبی درخت به برگ گفت
کاش بمونی در کنارم
آخه من میون برگا
فقط تنها تو رو دارم

وقی برگ درخت و می دید
داره از غصه می میره
با خدا راز و نیاز کرد
اون و از درخت نگیره

با دلی خورد و شکسته
گفت نذار از اون جدا شم
ای خدا کاری بکن که
تا بهار همین جا باشم

برگ تو خلوت شبونه
از دلش با خدا می گفت
غافل از این که یه گوشه
باد همه حرفاش و میشنفت

باد اومد با خنده ای گفت
آخه این حرفا کدومه؟
با هجوم من رو شاخه
عمر هر دوتون تمومه

یه دفعه باد خیلی خشمگین
با یه قدرتی فراوون
سیلی زد به برگ و شاخه
تا بگیره از درخت جون

ولی برگ مثل یه کوهی
به درخت چسبید و چسبید
تا که باد رفت پیش بارون
بارون هم قصه رو فهمید

بارون گفت با رعد و برقم
میسوزونمش تا ریشه
تا که آثاری نمونه
دیگه از درخت و بیشه

ولی بارون هم مث باد
توی این بازی شکست خورد
به جایی رسید که بارون
آرزو می کرد که می مرد

برگ نیفتاد و نیفتاد
آخه این خواست خدا بود
هر کی زندگیش و باخته
دلش از خدا جدا بود


نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در یکشنبه 87/1/18 و ساعت 12:37 عصر
نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
ک................س
[عناوین آرشیوشده]
طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ
بالا