سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شعر عاشقانه 

کدامیک از شما نام بچه های آسمان را شنیده است؟

آنقدر درد داشت دیدنشان

که قلم هم طاقت نمی آورد نوشتن دردشان را

بچه هایی که هیچ نمی دانند کجای زندگی ایستاده اند

صدای فریادهایشان هنوز در گوشم زنگ میزند

نگاه ماتشان هنوز هم ابری می کند چشم هایم را

یاداوری دست ها و پاهای ناتوانشان درد می پیچانَد در استخوانم

باور کنید تاب نمی آورید دردشان را برای دقیقه ای حتی

.

.

.

آهای

خدایی که می گویند در آسمان هایی

خدایی که این روزها کم دارمت انگار

عجیب دیروز دلم میخواست دادخواهی کنم دردشان را

عجیب دلم میخواست به فریاد بگویمت : " آی خدا دلگیرم ازت "

عجیب...

چیست آن حکمتی که من سر در نمی آورم از بودنش ؟

گناه ناکرده را تاوان پس می دهند این کودکان آیا ؟

می خواهی درس عبرتی برای من و امثال من باشند ؟

میخواهی ببینیمشان و بگوییم شکر ؟

چیست حکمتت ؟ چیست ؟

آنها بچه های آسمانند ، نیستند ؟

زمین خم می شود زیر گام های سست آنها

دل که هیچ

زمین سخت هم تاب نمی آورد ماندنشان را

چرا رهایشان نمی کنی از درد ماندن ؟

چرا ...؟؟؟

بنده هم میتواند برنجد از خدایش ، نمی تواند ؟

حرف که می زنم میگویند نگو که خشم می کند خدا

اگر حرف هم از ترس نباید گفت که دیگر...

خدایا? یا دل و عقلم را قدرت فهم حکمتت بده

یا صبور باش بر شکوه های زبان و دلم

باور کن من هیچ خشمی را نمی ترسم

که ناشکری نکرده ام هیچ گاه

و زبانم را نیز قفل نزده ام بر گفتن

حق دارد که با تو به گفتگو بنشیند حتی اگر به گلایه.

 


نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در دوشنبه 87/1/12 و ساعت 6:6 عصر
نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
ک................س
[عناوین آرشیوشده]
طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ
بالا