سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شعر عاشقانه 
ساعت که نه

5 روز است که تنهایی ام را با دیوار قسمت کرده ام

وعروسکی که خواب مانده است به وقت بیداری ام

و هیچ کس حتی سنگ صبور غم هایم

سری به تنهایی این شب های بی ستاره نزد

 

تنها که می مانی به شب نزدیکتری

تنها که می مانی چشمها برای دیدن حقیقت یاریت می کنند

تنها که  می مانی تازه میفهمی به کوه تکیه داده ای یا کاه

تنها که می مانی ...

 

و من

تنها میگذرانم روزهای در پیش را زین پس

تا برساند خدا برایم یاری کننده ای که یاریم کند.

 

 

هراس درد بدی است ،

نچشیده ام اما

به چشم دیده ام دردش را

و نخواسته ام برای کسی زیستن با هراس را

 

 

نمیدانم چرا همیشه این روزگار

نوشتن را نتوانستند کنار بگذارند دست هایم

نمی دانم چرا همیشه این روزگار

حرف برای زدن داشتم و سکوت نیز حتی

نمیدانم چرا ...

 

بهار آمد اما زمستان نرفت از دلم

و همچنان ایستاده ام در آغاز فصلی سرد

و نمیدانم چرا در تمامی این فصل های سرد

انگشت هایم یخ می زند

و دلم تب دارد انگاری.

 

 

چه کسی بود که گفت : اندکی صبر سحر نزدیک است ؟!!!

من دقایق بسیاری را صبر ننموده ام آیا ؟!

 

و صبر میکنم همچنان

و سکوت میکنم همچنان

و خواب می مانم روزها را همچنان

و نظاره میکنم دست های تقدیر را که رقم میزند خطوط زندگی ام را

 

و

 

حال من خوب است

خوبتر از همیشه ی بد بودنم.


نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در دوشنبه 87/1/12 و ساعت 6:6 عصر
نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
ک................س
[عناوین آرشیوشده]
طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ
بالا