سفارش تبلیغ
صبا ویژن
من چشم به راهم 
صبح
یکی از روزای هفته اس. معمولی. مثل روزای دیگه.تنها یه فرق داره. اینکه
باید یه کم زودتر بیدار بشی . کار خاصی داری. شایدم کار مهمی باشه. منتها
بر خلاف انتظارت اصلا دلشوره نداری. هنوز هوا گرگ و میشه. ولی هوای خوبیه.
به محض ورود به خیابون اصلی، متوجه می شی که نه،مث اینکه فقط تو نیستی که
زود بیدار شدی. بعد از اینکه تو شلوغی کسی بهت تنه زد تازه به خودت میای.
کلی آت و آشغال کنار خیابون می بینی وبعد ازدیدن یه سری معتاد و گدا و
شنیدن چند تا حرف و سخن، حدود یه ربعی هم منتظر تاکسی می شی. آه. بد نیست.
آخرین کسی هستی که سوار شده. گرمای مطبوعیه. سرتو می ذاری رو شیشه و رو
زمین رو نگاه می کنی. خورشید تازه یه کم از سمت غربت معلومه، درست در جهت
مخالف تو،ومخالف طلوعش. خیلی قدش کوتاس آخه تازه پا به شهر تو گذاشته، آره
واسه همینه که سایه ها رو انقدر بلند می بینی. یه عالمه مداد سیاه کنار
خیابون ریخته شده. اما نه. مداد نیستن. سایه های سنگ ریزه های کنار
خیابونن. اما چقدر بلند... . همین طور که داری بلند و کوتاه شدن سایه ی
ماشینا رو نیگا می کنی که گاهی توی جوب می افتن وطولانی تر میشن،و گاهی  هم
روی تیرک چراغ برق ها قد کوتاه می کنن، احساس می کنی که باید کمی خودت و
جمع و جور کنی.چون آقای محترمی که کنارته مثل اینکه جاش کمه و می خواد کمی
راحتتر بشینه. کم کم همه چیز تار می شه. نه اصلا خوابت نمیاد.شاید اطمینان
از اینه که عمرا تا غروبم کارت انجام نمی شه. تا اونجا که خبر داری از اون
وطن پرستا هستی.از اون ضد حکومت ها هم نیستی. پس این حس چیه؟ چرا فکر می
کنی همه چیز بی قانونه. اصلا اوضاع بهتر شده؟ فقط بری چند وقت یه بار، رای
بدی و برگردی. حس می کنی احمق فرض شدی.مثل اینه که تو مدام از کسی دفاع
کنی و اون توی روت با یه لبخند مسخره ، خنجرو بکنه تو رون پات که تازه با
عذاب بمی ری. . اما سالای پیش اینجور نبود. موضوع چیه؟ دوست داری بپری و
بری. اما با شنیدن این خبر از رادیو که می گه امریکا حسابی پول کم آورده و
تو حساب کتابای خودشم مونده، و یا اینکه قیمت طلا در کل جهان افزایش یافته
و یا اوضاع نفت و یا...، یه دفعه احساس نا امنی می کنی.دیگه هیچ جا جات
نیست؟ انگار همه در برارتو قد علم کردن. همه ی همه. وبرای او دعا می کنی.
چشاتو می بندی و با  قلبی گرم و محتاج به کسی که بهش احتیاج داری با خودت فکر می کنی «شاید این جمعه بیاید شاید،پرده از چهره گشاید شاید»

نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در شنبه 87/1/24 و ساعت 4:11 عصر
نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
ک................س
[عناوین آرشیوشده]
طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ
بالا