سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یا رب نظر تو برنگردد 

امروز را سوار بر ترن هوایی سپری کردم. با پستی ها و بلندی های زیاد. وگاهی سرازیری های تند و هولناک.

صبح
از رفتن به دانشگاه و پرداخت شهریه امتناع کردم. راستش بعد از استرس های
بسیار دیروز اصلا حوصله حتی فکر کردن به دانشگاه را هم نداشتم تا چه برسد
رفتن. دوست داشتم امروز را کمی خوش باشم.بعد از دریافت چند تلفن و پیام
تبریک کمی، البته کمی بهتر بودم. داشتم آهنگی را زمزمه می کردم: «تولدت
مبارک گل پونه، گل عزیز ما یکی یه دونه، همه ترانه هام پیشکش چشمات، دلم
می خواد فقط از تو بخونه». به خودم آمدم. آره مثل اینکه واقعا تولدم بود،
واسه همینم میل به استراحت داشتم وحکمرانی شاید. اما چاره ای نبود کلاس
بعد ازظهر حتما باید تشکیل می شد. تقریبا شاد بودم. حتی توی کلاس. اما
بعدش که منتظر برادرم بودم تا با هم برگردیم، مثل همیشه، نه خودم، بلکه
ضمیر ناخودآگاهم، در حالی که در مسیر باد مطبوعی بودم و به درختان بی برگ
چشم دوخته بودم، شروع به زمزمه ی این شعر کرد:« چه جوری به رقیه بگم ، که
عمو جون دیگه بر نمی گرده»(مادرم بعدا گفت که فردا شهادت حضرت رقیه است).
در طول مسیر با عوض کردن آهنگ سعی دربهبود حالم داشتم. اما چه کنم که بر
آهن سرد کوفتن بود. وقتی به همراه برادرم و همسرش به منزل رسیدیم، مادرم
گریه می کرد. به خاطر حال بد پدرش. صدای قلبم را می شنیدم. پدربزرگ مومن و
قرآن و نماز شب خوانی که یک عمر با شرافت زیسته واز خردسالی ( الهی بمیرم
از چهار سالگی) به یاری و خدمت  پدر و مادرش برخاسته است،  و
حالا بعد از نه سال احتیاج به کسی که ازو پرستاری کند در آی . سی . یو
بیمارستان روز به روز حالش وخیم تر می شود. وای به حال خودم که کسی نمی
داند چه به روز او خواهد آمد، با این بار سنگین گناه . سپس به منزلش رفتیم
. دیدن تخت خالیش و بی تابی های مادربزرگم، قلبم را فسرده می کرد و حالم
را بدتر.و این لحظه همان نقطه هولناک سقوط در ترن هوایی بود. به منزل
برگشتیم و تنها کسی که کمکم کرد مادرم بود.که جو خانه را برایم شاد ساخت.
برایم شعر تولد می خواند در حالی که سفارش خرید کیک به برادرم می داد. و
البته همه خانواده ی مهربانم به همراه عضو جدید، که به من همواره لطف
دارند. الان کمی، البته کمی بهترم. این هم از خواص تولد در ماه صفر. در
ضمن خدا جانم ممنون بابت باران زیبایت که از لحظه ی شروع  نوشتنم به آن اجازه باریدن دادی. حالم عالیست، ای کسی که تولد و مرگ همگی در دست اوست.

 

نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در شنبه 87/1/24 و ساعت 4:12 عصر
نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
ک................س
[عناوین آرشیوشده]
طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ
بالا