سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لطیفه ادبی 
روزی مظفرالدین شاه وارد مجلسی می شد ، جلوی در ورودی دو نفر مأمور
ایستاده بودند ، شاه روی به یکی از آن ها کرده و پرسید : اسم تو چیست ؟
مأمور گفت : قربانعلی .
پرسید : این چیه که در دست داری ؟
گفت : اسلحه است .
شاه گفت : باید از آن به خوبی مواظبت کنی ، این تفنگ مثل مادر توست .
بعد شاه از دیگری پرسید : نام این چیه ؟
مأمور دوم گفت : قربان این مادر قربانعلی است .

شخصی نزد طبیبی رفت و گفت : دردی دارم آن راعلاج کن
طبیب پرسید  چه دردی داری ؟
مریض گفت : چند روز است که موی من درد می کند!
طبیب پرسید : امروز چه خورده ای ؟
مریض گفت : نان و یخ!
طبیب گفت : نه دردت به درد آدمیان می ماند و نه غذایت به غذای عالمیان!

صاحت منصبی از جنگ بر گشته بود ، از او پرسیدند : در این جنگ شما چه کردید ؟
گفت : هر دو پای یک نفر دشمن را از قوزک بریدم .
گفتند : چرا سرش را نبریدی ؟
گفت : سرش را کس دیگری بریده بود !


نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در شنبه 87/1/24 و ساعت 6:0 عصر
نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
ک................س
[عناوین آرشیوشده]
طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ
بالا