سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عشق و ازدواج 
عشق و ازدواج

شاگردی از استادش پرسید: عشق چست؟
استاد در جواب گفت:به گندم زار
برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاوراما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد
داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی شاگرد به گندم زار
رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.استاد پرسید:چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت
جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید
پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم .
استاد گفت: عشق یعنی همین
شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟
استاد
به سخن آمد که:به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش
که باز هم نمی توانی به عقب برگردی شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی
برگشت. استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت:به جنگل رفتم و
اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز
هم دست خالی برگردم .
استاد باز گفت:ازدواج هم یعنی همی


نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در سه شنبه 87/1/13 و ساعت 7:54 عصر
نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
ک................س
[عناوین آرشیوشده]
طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ
بالا