اندر حکایات این مرد بی چهره! خسته ی خسته ی خسته دل من ! کنج تنهایی نشسته دل من ! از کمی ها و کاستی های این "مرد هزار چهره" چیز زیادی نمی گم. از لطافت ها و ظرافت هاش هم هیچ. بالاخره مردم ما تا حدی از طنازی این مرد با خبرند. از نکاتی که فقط و فقط با نیت خودش و بدون اینکه کسی بفهمه درش گنجونده بود هم هیچ نمی گم. چون نباید بازگو بشه. فقط می خوام از بزرگترین علامت سوالی که تو این سریال برام پیش اومد بگم. هرچه مهربونی کرده دل من ! خودشو قربونی کرده دل من ! آخرین صحنه ی دادگاه: بعد دیدید که این صحنه اصلا طنز نبود. بسیار جدی و با جملات بسیار احساسی، بدون یک ذره دست مایه ی طنز. نمی "من سهم کسی رو بر نداشتم" "من اشباهی بودم" "حالا من ماندم و..." ... این اشکی که جاری کرد؟؟؟ نمی دونم. نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در جمعه 87/1/16 و ساعت 6:24 صبح
نظرات دیگران() لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|
|