شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش
را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش
بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را
داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت
داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون
آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد.پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!

نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در یکشنبه 87/1/18 و ساعت 11:29 صبح
نظرات دیگران()