همیشه خانماش سرحال، ولی از برق خبری نبود. درب که بسته شد باز تاریکیِ سیاه مرا احاطه کرد. دیگر حتی حوصله ترسیدن هم ندارم؛ تا تاریک شد فکرها حمله کردند. چقدر مثل زندگی است: در باز میشود و چندتایی انتخاب، هرجایی که بایستد تا یکی پیاده یا سوار شود ریتماش عوض خواهد شد، نوری خواهد آمد و خواهد رفت. تنها نوری که در آن تاریکی با تو میماند نوری است که در بدو ورود برای رسیدن به طبقهای فشارش دادهای و آن هم باریک و ضعیف از کنار درز بین فلز و پلاستیک و ... بیرون میزند. تکان دارد و ترس و همواره احتمال اشتباه فشار دادن هرچیزی هست، همیشه هم یک اشکالی وجود دارد و خواهد داشت. لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|
|