غزل تنهایی
|
|
تاهمسفرم عشق است در جاده تنهایی از دست نخواهم داد دامان شکیبایی
تا من به تو دل دادم افسانه شده یادم چون حافظ و مولانا در رندی و شیدایی
از عشق تو سهم من ،همواره همین بوده است رسوایی و حیرانی ، حیرانی و رسوایی
تو آتش و من دودم ،دریا تو و من رودم هرچند محال اما ، چیزی است تماشایی
چندی است که پیوندی است پیوند خوشایندی است بین تو و آیینه ،آیینه و زیبایی
من دستم و تو بخشش ، تو هدیه و تو خواهش من زین سو و تو زان سو ،می آیم و می آیی
با گردش چشمانت افتاده به میدانت انبوه شهیدانت ،تا باز چه فرمایی
بی ساحل آغوشت آغوش سحرپوشت چندی است که طوفانی است ،این دیده دریایی |

نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در سه شنبه 87/1/20 و ساعت 1:53 عصر
نظرات دیگران()