دست خدا کودک زمزمه کرد: (خدایا با من حرف بزن). مادر تیک تیک ساعت صدای سکوتم رو می شکونه... و منو به روز بازگشتت نزدیکتر می کنه... ولی نمی دونم چرا این روزا، ثانیه ها انقدر دیر به دیر رد می شن... .................... این روزا رغبتی برای نوشتن ندارم... آخه بهونه ای ندارم... آخه نیستی کنارم... .................... راز غم رو میدونی کشف تازه منه توی لحظه های غم همیشه یاد یکی پنهونه یکی که فقط خدا میدونه راز غم راز نگاه یک یار راز غم لهجه چشم یک یار شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|
|