سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چه بچه نازی 

نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در یکشنبه 87/1/18 و ساعت 1:9 عصر
نظرات دیگران()
دست خدا 

  دست خدا

کودک زمزمه کرد: (خدایا با من حرف بزن).   
و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد.
کودک نشنید.
او فریاد کشید: (خدایا! با من حرف بزن).
صدای رعد و برق  آمد.
اما کودک گوش نکرد.
او به دور و برش نگاه کرد و گفت:
(خدایا! بگذار تو را ببینم).
ستاره ای درخشید. اما کودک ندید.
او فریاد کشید(خدایا! معجزه کن).
نوزادی چشم به جهان گشود. اما کودک نفهمید.
او از سر ناامیدیگریه سر داد و گفت:
(خدایا به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی).
خدا پایین آمد و بر سر کودک دست کشید.
اما کودک دنبال یک پروانه کرد.
او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد.
 


نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در یکشنبه 87/1/18 و ساعت 12:46 عصر
نظرات دیگران()
عکس خوشکل 

نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در یکشنبه 87/1/18 و ساعت 12:40 عصر
نظرات دیگران()
خوشکل خانوم 


نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در یکشنبه 87/1/18 و ساعت 12:37 عصر
نظرات دیگران()
مادر....................... 

مادر
نامه هاتو من تا سحر خوندم
خسته از درد غربت چشم به رات موندم
سربه روی نامه هات من خوابتو دیدم
نامه هاتو من خیلی دوس دارم
مینویسی جان مادر من چی کم دارم
تا تو را دارم من چه غم دارم
مادرم غربت چرا تورو کرد از من جدا
مادر مادر
تو رو م ن کم دارم بیا
بی تو من غم دارم بیا
اه مادرم ای مهربون بادل من همزبون
مادر مادر
میدونی که برات تنگ دلم
بی تو غم شده آهنگ دلم
آه نامه هاتو من تا سحر خوندم
خسته از درد غربت چشم به رات موندم
سربه روی نامه هات من خوابتو دیدم
یاد تو دم سازمه گرمی آوازمه
مادر مادر
ندونستم قدر تورو نکنه که نبینم تورو
آه مادرم تنگه دلم نگو از تو غافلم
مادر مادر تورو من به خدا میسپارمت
میدونی که چقدر دوس دارمت
نامه هاتو من خیلی دوس دارم
مینویسی جان مادر من چی کم دارم
تا تو را دارم من چه غم دارم
مادر مادر مادر


نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در یکشنبه 87/1/18 و ساعت 12:34 عصر
نظرات دیگران()
تیک تیک ساعت 

تیک تیک ساعت صدای سکوتم رو می شکونه...

و منو به روز بازگشتت نزدیکتر می کنه...

ولی نمی دونم چرا این روزا، ثانیه ها انقدر دیر به دیر رد می شن...

....................

این روزا رغبتی برای نوشتن ندارم...

آخه بهونه ای ندارم... آخه نیستی کنارم...

....................                                         

دلم برات تنگ شده... خیلی زیاد....
نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در یکشنبه 87/1/18 و ساعت 12:33 عصر
نظرات دیگران()
............................................. 
خدا حافظ

نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در یکشنبه 87/1/18 و ساعت 12:9 عصر
نظرات دیگران()
یه عکس خوشکل 

نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در یکشنبه 87/1/18 و ساعت 11:59 صبح
نظرات دیگران()
راز غم 

راز غم رو میدونی 

  کشف تازه منه                                          

توی لحظه های غم

همیشه یاد یکی پنهونه

یکی که فقط خدا میدونه

راز غم راز نگاه یک یار

راز غم لهجه چشم یک یار


نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در یکشنبه 87/1/18 و ساعت 11:53 صبح
نظرات دیگران()
یکی از بستگان خدا 


شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.

پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش
را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش
بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.

در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را
داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت
داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون
آمد
.
-
آهای، آقا پسر
!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید
:
-
شما خدا هستید؟

-
نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
-
آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!


نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در یکشنبه 87/1/18 و ساعت 11:29 صبح
نظرات دیگران()
<   <<   11   12      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
ک................س
[عناوین آرشیوشده]
طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ
بالا