سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عکس صورت 

نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در سه شنبه 87/1/13 و ساعت 7:59 عصر
نظرات دیگران()
برترین لینکها 
»آبی ترین روز
»خلبانی
»برنامه
»علی دایی نگین ورزش آسیا
»رئال مادرید
»زندگی زیباست
»کتابخانه فارکس سهام .....
»چوارچرای مهاباد
»به قسمت کد تقلب بازی ها خ ...
» ????? غم بی همزبونی ?????
»ازتبارشقایق
»تیفوسی های شورشی پرسپولیس ...
»http://new mazandaran.blo ...
»خ?شه ویستی
» مطالبی از بزرگان
»یه نگاه بندازی ضرر نمی کنی
نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در سه شنبه 87/1/13 و ساعت 7:58 عصر
نظرات دیگران()
داستان طنز خاله سوسکه 
یکی بود ، دو تا نبود ، زیر گنبد کبود که شایدم کبود نبود و آبی بود ، یه
دختر خوشگل بی پدر مادر زندگی می کرد. اسم این دختر خوشگله سیندرلا بود که
بلا نسبت دخترای امروزی، روم به دیوار روم به دیوار ، گلاب به روتون خیلی
خوشگل بود .
سیندرلا با نامادریش که اسمش صغرا خانم بود و 2 تا خواهر
ناتنیاش که اسمشون زری و پری بود زندگی می کرد . بیچاره سیندرلا از صبح که
از خواب پا می شد باید کار می کرد تا آخر شب . آخه صغرا خانم خیلی ظالم
بود . همش می گفت سیندرلا پارکت ها رو طی کشیدی؟ سیندرلا لوور دراپه ها رو
گرد گیری کردی؟ سیندرلا میلک شیک توت فرنگیه منو آماده کردی ؟ سیندرلا هم
تو دلش می گفت : ای بترکی ، ذلیل مرده ی گامبو ، کارد بخوره به اون شکمت
که 2 متر تو آفسایده ، و بلند می گفت : بعله مامی صغی ( همون صغرا خانم
خودمون ) . خلاصه الهی بمیرم برای این دختر خوشگله که بدبختیهاش یکی دو تا
نبود . .... القصه ، یه روز پسر پادشاه که خاک بر سرش شده بود و خوشی زیر
دلش زده بود ، خر شد و تصمیم گرفت که ازدواج کنه . رفت پیش مامانش و گفت
مامان جونم ..... مامانش : بعله پسر دلبندم .... شاهزاده : من زن می خوام
..... مامانش : تو غلط می کنی پسره ی گوش دراز ، نونت کمه ، آبت کمه ؟
دیگه زن گرفتنت چیه؟......... شاهزاده : مامان تو رو خدا ، دارم پیر پسر
می شم ، دارم مثل غنچه ی گل پرپر می شم .....مامانش در حالی که اشکش
سرازیر شده بود گفت : باشه قند عسلم ، شیر و شکرم ، پسر گلم ، می خوای با
کی مزدوج شی؟ ....... شاهزاده : هنوز نمی دونم ولی می دونم که از بی زنی
دارم می میرم ...... مامانش : من از فردا سراغ می گیرم تا یه دختر نجیب و
آفتاب مهتاب ندیده و خوشگل مثل خودم برات پیدا کنم . خلاصه شاهزاده دیگه
خواب و خوراک نداشت . همش منتظر بود تا مامانش یه دختر با کمالات و تحصیل
کرده و امروزی براش گیر بیاره. یه روز مامانش گفت : کوچولوی عزیز مامان ،
من تمام دخترای شهر رو دعوت کردم خونمون، از هر کدوم که خوشت اومد بگو تا
با پس گردنی برات بگیرمش ، شاهزاده گفت : چرا با پس گردنی؟ مامانش گفت :
الاغ ، چرا نمی فهمی ، برای اینکه مهریه بهش ندی، پس آخه تو کی می خوای
آدم بشی ؟ روز مهمونی فرا رسید ، سیندرلا و زری و پری هم دعوت شده بودند .
زری و پری هزار ماشاالله ، هزار الله اکبر ، بزنم به تخته ، شده بودند مثل
2 تا بچه میمون ، اما سیندرلا ، وای چی بگم براتون شده بود یه تیکه ماه ،
اصلا" ماه کیلویی چنده ، شده بود ونوس شایدم ...( مگه من فضولم ، اصلا" به
ما چه شبیه چی شده بود ) . صغرا خانم حسود چشم در اومده سیندرلا رو با
خودش نبرد ، سیندرلا کنار شومینه نشست و قهوه ی تلخ نوشید و آه کشید و اشک
ریخت . یهو دید یه فرشته ی تپل مپل با 2 تا بال لنگه به لنگه ، با یه دماغ
سلطنتی و چشمای لوچ جلوی روش ظاهر شد ....سیندرلا گفت : سلام....... فرشته
: گیریم علیک . حالا آبغوره می گیری واسه من ؟ ...... سیندرلا : نه واسه
خودم می گیرم .......فرشته : بیجا می کنی ، پاشو ببینم ، من اومدم که
آرزوهات رو بر آورده کنم ، زود باش آرزو کن ...... سیندرلا : آرزو می کنم
که به مهمونیه شاهزاده برم ...... فرشته : خوب برو ، به درک ، کی جلوی
راهتو گرفته دختره ی پررو ؟ راه بازه جاده درازه........ سیندرلا : چشم
میرم ، خداحافظ ...... فرشته : خداحافظ .... سیندرلا پا شد ، می خواست راه
بیفته . زنگ زد به آژانس ، ولی آژانس ماشین نداشت . زنگ زد به تاکسی تلفنی
ولی اونجا هم ماشین نبود . زنگ زد پیک موتوری گفت : آقا موتور دارید؟ یارو
گفت : نه نداریم. سیندرلا نا امید گوشی رو گذاشت و به فرشته گفت ؟ هی میگی
برو برو ، آخه من چه جوری برم؟ فرشته گفت : ای به خشکی شانس ، یه امشب می
خواستم استراحت کنم که نشد ، پاشوبیا ببینم چه مرگته !!!! بلاخره یه خاکی
تو سرمون می ریزیم . با هم رفتند تو انباری ، اونجا یدونه کدو حلوایی بود
، فرشته گفت بیا سوار این شو برو ، سیندرلا گفت : این بی کلاسه ، من آبروم
می ره اگه سوار این بشم . فرشته گفت : خوب پس بیا سوار من شو !!! سیندرلا
گفت : یه آناناس اونجاست فرشته جون ، به دردت می خوره؟ .... فرشته : بعله
می خوره .....سیندرلا : پس مبارکه انشاالله . خلاصه فرشته چوب جادوگریش و
رو هوا چرخوند و کوبید فرق سر آناناس و گفت : یالا یالا تبدیل شو به
پرشیا. بیچاره آناناس که ضربه مغزی شده بود از ترسش تبدیل شد به یه پرشیای
نقره ای. فرشته به سیندرلا گفت : رانندگی بلدی؟ گواهینامه داری؟.......
سیندرلا : نه ندارم ........ فرشته : بمیری تو ، چرا نداری؟..... سیندرلا
: شهرک آزمایش شلوغ بود نرفتم امتحان بدم...... فرشته : ای خاک بر اون سرت
، حالا مجبورم برات راننده استخدام کنم. فرشته با عصاش زد تو کله ی یه
سوسک بدبخت که رو دیوار نشسته بودو داشت با افسوس به پرشیا نگاه می کرد .
سوسکه تبدیل شد به یه پسر بدقیافه ، مثل پسرای امروزی . سیندرلا گفت : من
با این ته دیگ سوخته جایی نمیرم.....فرشته : چرا نمیری؟........ سیندرلا :
آبروم می ره....... فرشته : همینه که هست ، نمی تونم که رت باتلر رو برات
بیارم ....... سیندرلا : پس حداقل به این گاگول بگو یه ژل به موهاش بزنه .
خلاصه گاگول ژل زد به موهاش و با هر بدبختی بود حرکت کردند سمت خونه ی
پادشاه. وقتی رسیدند اونجا دیدیند وای چه خبره !!!!! شکیرا اومده بود
اونجا داشت آواز می خوند ، جنیفر لوپز داشت مخ پدر پادشاه رو تیلیت می کرد
. زری و پری هم جوگیر شده بودند و داشتند تکنو می زدند . صغرا خانم هم
داشت رو مخ اصغر آقا بقال راه می رفت (آخه بی چاره صغرا خانم از بی شوهری
کپک زده بود ) خلاصه تو این هاگیر واگیر شاهزاده چشمش به سیندرلا افتاد و
یه دل نه صد دل عاشقش شد . سیندرلا هم که دید تنور داغه چسبوند و با عشوه
به شاهزاده نگاه کرد و با ناز و ادا اطوار گفت : شاهزاده ی ملوسم منو می
گیری ؟....... شاهزاده : اول بگو شماره پات چنده ؟........ سیندرلا : 37
....... شاهزاده در حالی که چشماش از خوشحالی برق می زد گفت : آره می
گیرمت ، من همیشه آرزو داشتم شماره ی پای زنم 37 باشه. خلاصه عزیزان من
شاهزاده سیندرلا رو در آغوش کشید و به مهمونا گفت : ای ملت همیشه آن لاین
، من و سیندرلا می خواهیم با هم ازدواج کنیم ، به هیچ خری هم ربط نداره .
همه گفتند مبارکه و بعد هم یک صدا خوندند : گل به سر عروس یالا ... داماد
و ببوس یالا ... سیندرلا هم در کمال وقاحت شاهزاده رو بوسید و قند تو دلش
آب شد ( بعد هم مرض قند گرفت و سالها بعد سکته کرد و مرد) سپس با هم
ازدواج کردند و سالهای سال به کوریه چشم زری و پری و صغرا خانم ، به خوبی
و خوشی در کنار هم زندگی کردند و شونصد تا بچه به دنیا آوردند
نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در سه شنبه 87/1/13 و ساعت 7:57 عصر
نظرات دیگران()
عکس الناز شاکردوست 


نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در سه شنبه 87/1/13 و ساعت 7:55 عصر
نظرات دیگران()
عکس الناز شاکردوست 

نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در سه شنبه 87/1/13 و ساعت 7:55 عصر
نظرات دیگران()
داستان::مارمولک 

شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد.خانه های ژاپنی

دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین

خراب کردن دیوار  در  بین ان مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش

کوفته شده است.

دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد .وقتی میخ را بررسی کرد تعجب کرد

این میخ ده سال پیش هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!!

چه اتفاقی افتاده؟

مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مونده !!!در یک قسمت تاریک بدون حرکت.

چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.

متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.

تو این مدت چکار می کرده؟چگونه و چی می خورده؟

همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر با غذایی در

دهانش ظاهر شد .!!!

مرد شدیدا منقلب شد.

ده سال مراقبت. چه عشقی ! چه عشق قشنگی!!!

اگر موجود به این کوچکی بتواند عشق به این بزرگی داشته باشد پس

تصور کنید ما تا چه حدی می توانیم عاشق شویم اگر سعی کنیم


نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در سه شنبه 87/1/13 و ساعت 7:55 عصر
نظرات دیگران()
عشق و ازدواج 
عشق و ازدواج

شاگردی از استادش پرسید: عشق چست؟
استاد در جواب گفت:به گندم زار
برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاوراما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد
داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی شاگرد به گندم زار
رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.استاد پرسید:چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت
جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید
پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم .
استاد گفت: عشق یعنی همین
شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟
استاد
به سخن آمد که:به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش
که باز هم نمی توانی به عقب برگردی شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی
برگشت. استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت:به جنگل رفتم و
اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز
هم دست خالی برگردم .
استاد باز گفت:ازدواج هم یعنی همی


نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در سه شنبه 87/1/13 و ساعت 7:54 عصر
نظرات دیگران()
داستان:هیزم شکن 
    هیزم شکن

    روزی، وقتی هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه
بود، تبرش افتاد تو رودخونه. وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و
ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟ هیزم شکن گفت که تبرم توی رودخونه افتاده.
فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت.
    "آیا این تبر توست؟" هیزم شکن
جواب داد: " نه" فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای
برگشت و پرسید که آیا این تبر توست؟ دوباره، هیزم شکن جواب داد : نه.
فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید آیا
این تبر توست؟ جواب داد: آره.
    فرشته از صداقت مرد خوش حال شد و هر
سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوش حال روانه خونه شد. یه روز وقتی داشت
با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی آب. هیزم شکن داشت گریه می
کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟ اوه فرشته، زنم
افتاده توی آب. "
    فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید : زنت اینه؟ هیزم شکن فریاد زد: آره!
    فرشته عصبانی شد. " تو تقلب کردی، این نامردیه "
   
هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. می دونی، اگه
به جنیفر لوپز "نه" می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی. و
باز هم اگه به کاترین زتاجونز "نه" میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می
اومدی و من هم می گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی. اما
فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین
دلیل بود که این بار گفتم آره.

    نکته اخلاقی: هر وقت مردی دروغ میگه به خاطر یه دلیل شرافتمندانه و مفید
نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در سه شنبه 87/1/13 و ساعت 7:53 عصر
نظرات دیگران()
برترین لینکها 

شادمهر فرزین اهنگ فیلم داریوش
امپراطور دریا
پرسپولیس
87
ا و ی ز و ن
فیلم عکس عاشقانه
بیا تو اموزش تم کلیپ عکس عاشقانه
رونالدینهو
کسب دارمد
دانلودستان
کارت اینترنت رایگان
دوسست دارم سولماز
کلیپ+18
دوست دارم مرضیه به خدا

نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در سه شنبه 87/1/13 و ساعت 3:47 عصر
نظرات دیگران()
<      1   2      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
ک................س
[عناوین آرشیوشده]
طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ
بالا