سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خانه هایی روی آب | مناظر زیبا 

boat002_1

boat003_2


نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در یکشنبه 87/1/25 و ساعت 9:51 صبح
نظرات دیگران()
شگفتی های طبیعت | مناظر زیبا 


نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در یکشنبه 87/1/25 و ساعت 9:51 صبح
نظرات دیگران()
تصاویری از گلهای زیبا | مناظر زیبا 
flowers گل

نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در یکشنبه 87/1/25 و ساعت 9:51 صبح
نظرات دیگران()
طبیعت | مناظر زیبا 


نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در یکشنبه 87/1/25 و ساعت 9:51 صبح
نظرات دیگران()
دل 
وقتی دل کلام عشقو با چشای تو شروع کرد

                                          همه واژه ها تو بودی با تو از تو گفتگو کرد

منه من پیش تو گم شد پر شدم سر به سر از تو

                                           دلخوشی دل همین بود که بگیره خبر از تو

عادت همیشگی شد لحضه لحضه با تو بودن

                                           یاد تو هم دل دل شد تو شب بی کسی من

تو خدا بودی و عشقت از همیشه تا ابد بود

                                            حرف تو حجت آخر اگه خوب و اگه بد بود

اسم تو تو دفتر عشق اولین و آخرین شد

                                       خود دل همینو میخواست دست آخرم همین شد

حالا دیگه همه روزا پر از حضور نابت

                                            همه ی شبای مهتاب پر از خیال و خوابت

تو چه باشی چه نباشی من همیشه تو رو دارم

                                            هر جا دیدم تک و تنهام تو رو یاد دل میارم


نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در یکشنبه 87/1/25 و ساعت 9:50 صبح
نظرات دیگران()
مرگ و زندگی 

مرگ داشت با زندگی دردو دل میکرد، بهش گفت تو چرا واسه

 همه دوست داشتنی ای و همه دوست دارن با تو باشن ولی

من واسه هیشکی ارزش ندارم ؟؟! زندگی بهش گفت چون تو

 یه حقیقتی و من یه دروغ


نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در یکشنبه 87/1/25 و ساعت 9:50 صبح
نظرات دیگران()
ای خدا ... 

خیلی سخت است وقتی همه کنارت باشند و باز احساس تنهایی کنی. وقتی عاشق باشی و هیچ کس از دل عاشقت باخبر نباشد . وقتی

لبخند می زنی و توی دل گریانی . وقتی تو خبر داری و هیچ کس نمی داند . وقتی به زبان دیگران حرف می زنی ولی کسی نمی فهمد . وقتی

فریاد می زنی و کسی صدایت را نمی شنود . وقتی تمام درها به رویت بسته است... آن گاه دستهایت را به سوی آسمان بلند می کنی و از

 اعماق قلب تنها و عاشق و گریانت بانگ برمی آوری که: « ای خدای بزرگ دوستت دارم!» و حس می کنی که دیگر تنها نخواهی ماند.


نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در یکشنبه 87/1/25 و ساعت 9:50 صبح
نظرات دیگران()
بهار 
 

چرا غم زده  بنشینیم

 

در انتظار بهار,که نامی بیش نیست؟!

 

بگذار برف ببارد

 

وباران های ناگاه.

 

ما را قلبی بهاری بس است

 

در این سرمای جانکاه!!!


نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در یکشنبه 87/1/25 و ساعت 9:50 صبح
نظرات دیگران()
محبوبم .خواهرم. گلم. عسلم. چرااااااااااااااااااااااااااا ؟؟؟؟؟؟؟ 

میدونی وقتی خدا داشت بدرقه ام می کرد بهم چی گفت ؟

 جایی که میری مردمی داره که می شکننت نکنه غصه بخوری من همه جا باهاتم . تو تنها نیستی . توکوله بارت عشق میزارم که بگذری، قلب میزارم که جا بدی، اشک میدم که همراهیت کنه، ومرگ که بدونی برمیگردی پیشم .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
اولین کسی که .... ای کاش میدانستم اولین کسی که بعد از مرگ من میگرید

 کیست و برای چه میگرید؟

 

محبوبه ی قشنگم خوش به حالت راحت شدی راحـــــــت. منتظرم باش منم به زودی میام پیشت یه موقع اونجا دلتنگ نشی ها...  

هر جا می رم اونجا احساست میکنم. تو خونه هر جا رو نگاه میکنم خاطراتت یادم می یاد مخصوصا شبا تو اتاق خلوت می کردیم از همه چیز با هم حرف می زدیم و می خندیدیم و درد و دل میکردیم غم و شادی هامون با هم یکی بود همون شب آخر تا دیر وقت بیدار موندیم یادته ؟؟؟ چرا اون شب به من نگفتی از فردا دیگه کنارم نیستی!!! محبوبم بدون تو هیچی لذت قبلی رو نداره هر روز سر کار منتظرتم همش فکر میکنم می یای دنبالم. محبوبم خیلی تنهام خیلی !!از خدا بخواه منم بیاره پیشت دلم برات یه ذره شده یعنی میشه من دوباره ببینمت ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

فلک آخــــر ربــودی نو گل فرزانه ما را         به خاموشی سپردی خانه و کاشانه ما را

ندانستم از چه رو کردی شعار خویش گل چیدن   گل ما چیدی و بر هم زدی گلخانه ما را

 

 


نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در یکشنبه 87/1/25 و ساعت 9:50 صبح
نظرات دیگران()
آهسته تر 

                                           

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود باسرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت. ناگهان ازبین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد.پاره آجر به اتومبیل او برخوردکرد . مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دیدکه اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت و اورا سرزنش کرد.پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند. پسرک گفت:"اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبورمی کند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. برای اینکه شما را متوقف کتم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم ." مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد. برادرپسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گرانقیمتش شد و به راهش ادامه داد.

در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنیم که دیگران مجبور شوندبرای جلب توجه مان پاره آجر به طرفمان پرتاب کنند !خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف میزند. اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبورمی شود پاره آجربه سمت ما پرتاب کند. این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه .


نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در یکشنبه 87/1/25 و ساعت 9:50 صبح
نظرات دیگران()
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
ک................س
[عناوین آرشیوشده]
طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ
بالا