قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.
بعد از مرگم، انگشتهای مرا به رایگان در اختیار اداره انگشتنگاری قرار دهید به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم! ورثه حق دارند با طلبکاران من کتککاری کنند. عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب اکیدا ممنوع است. بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم. کارت شناساییم با دو قطعه عکس مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد! نگذارید به تابوت من آگهی تبلیغاتی بچسبانند. روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور رایانه بجست. دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید! کسانی که زیر تابوت مرا میگیرند، باید دارای مدرک حداقل فوق لیسانس با 3 سال سابقه کار باشند. شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به دختران بیکار ندهید.(اینجا به اندازه کافی حوریه بیکار هست) برایم کارت پایان خدمت مقدس سربازی بگیرید و برایم بفرستید.(اینجا هم برای ورود به بهشت یا جهنم آن را میخواهند) بجای عکسم روی آگهی ترحیم کارت پایان خدمتم رو بزارید. در مجلس ختم من گاز اشکآور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند. از اینکه نمیتوانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش میطلبم و خواهش میکنم پشت سرم حرف در نیار ید. التماس میکنم کفنم را از یک پارچه مارکدار انتخاب کنید تا جلوی آدمهای تازه به دوران رسیده کم نیاریم. به مرده شوی بگویید مرا با شامپو بدن بشوید چون به صابون و پودر حساسیت دارم. چون تمام آرزوهایم را به گور میبرم، سعی کنید قبر مرا بزرگ بسازید که جا برای آنها هم باش به اوبگویید دوستش دارم با صدای آهسته ، آهسته تر از صدای بال پروانه ها
به اوبگویید دوستش دارم با صدای بلند ، بلندتر از صدای پروتز کبوتران عاشق به اوبگویید دوستش دارم با هیچ صدایی ، چون فریاد دوستت دارم نیاز به صدای باند یا کوتاه ندارد ، فریاد دوستت دارم را میتوان با تپش یک قلب عاشق به تمام جهانیان رسانید، پس بگذار بدون هیچ صدایی به او بگویم دوستش دارم سلام دوستان گرامی امید وارم حال شما خوب باشه انشاءالله این بار من برای شما ? کلیپ زیبا از یانگوم در این وبلاگ قرار داد ه ام که امید وارم از این کلیپ ها هم خوشتان بیاد. برای دیدن این کلیپ ها به برنامه ی FLV یا برنامه ی Media Player Classic نیاز دارید کلیپ اول یانگوم: کلیپ دوم یانگوم: کلیپ سوم یانگوم: کلیپ چهارم یانگوم: کلیپ پنجم یانگوم: اینم کلیپ اخر از یانگوم: .نفع بردن از من در زمان غیبتم مانند نفع بردن از خورشید هنگام پنهان شدنش در پشت ابرهاست و همانا من ایمنی بخش اهل زمین هستم ، همچنانکه ستارگان ایمنی بخش اهل آسمانند . (بحار الأنوار ، ج 53، ص 181.)
اللهم کن لولیک حجه ابن الحسن العسکری صلواتک علیه وعلی آبائه فی هذه الساعه وفی کل ساعه ولیا وحافظا وقائدا وناصرا ودلیلا وعینا حتی تسکنه ارضک طوعا وتمتعه فیها طویلا التماس دعا عزیزم.و اما یک روز دیگر هم رفت تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی تنها یک روز دیگر باقی است بیا و لا اقل این یک روز را زندگی کن لا به لای هق هقش گفت اما یک روز... با یک روز چه کار میتوان کرد خدا گفت: ان کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند گویی که هزار سال زیسته است و ان که امروزش را در نمی یابد هزار سال هم به کارش نمی اید و انگاه سهم یک روز زندگی را در دستا نش ریخت و گفت:حالا برو و زندگی کن او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید اما میترسید حرکت کند میترسید راه برود می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد قدری ایستاد بعد با خودش گفت وقتی فردایی ندارم نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم ان وقت شروع به دویدن کرد زندگی را به سر و صورتش پاشید زندگی را نوشید زندگی را بویید و چنان به وجد امد که دید می تواند تا ته دنیا بدود می تواند بال بزند می تواند پا روی خورشید بگذارد می تواند........... او در ان یک روز اسمان خراشی بنا نکرد زمینی بنا نکرد مقامی به دست نیاورد اما....... اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید روی چمن خوابید سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به انهایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای انها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد او در همان یک روز اشتی کرد و خندید لذت برد و سر شار شد و بخشید عاشق شد و عبور کرد وتمام شد او همان یک روز زندکی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند امروز او در گذشت ."کسی که هزار سال زیسته بود گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر ازدغدغهء دیروز بود و هراس فردا بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟ گفت: عزیز تر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی. من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم. گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟ گفت: عزیزتر از هر چه هست، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان، چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود. گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟ گفت: بارها صدایت کردم، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست، از این راه نرو که به ناکجا آباد هم نخواهی رسید. گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟ گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی، می خواستم برایم بگویی آخر تو بندهء من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنها اینگونه شد که صدایم کردی. گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟ گفت: اول بار که گفتی "خدا" آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر، من اگر می دانستم تو بعد از علاج درد هم بر خدا گفتن اصرار می کنی همان بار اول شفایت می دادم. گفتم: مهربانترین خدا ! دوست دارمت ... گفت: عزیز تر از هر چه هست من دوست تر دارمت ... خدایا به خاطر همه عنایاتی که به من داری ازت ممنونم. یک
شکلات شروع شد، من یک شکلات گذاشتم توی دستش، او یک شکلات گذاشت تو دستم، من بچه بودم، او هم بچه بود، سرم را بالا کردم، سرش را بالا کرد، دید مرا می شناسد، خندیدم، گفت: "دوستیم؟"، گفتم: "دوست دوست"، گفت: "تا کجا؟"، گفتم: "دوستی که ‘تا’ ندارد"، خندید و گفت: "تا مرگ؟"، گفتم: "من که گفتم تا ندارد."، گفت: "باشد تا پس از مرگ"، گفتم: "نه، نه، نه، تا ندارد."، گفت: "قبول تا آنجا که همه دوباره زنده می شوند، یعنی زندگی پس از مرگ، باز هم با هم دوستیم، تا هر جا که باشد، تا بهشت، تا جهنم، تا هر گجا که باشد، من و تو با هم دوستیم."، خندیدم و گفتم: "تو تا هر جا که دلت می خواهد برایش یک تا بگذار، اصلا یک تا بکش از سر این دنیا، تا آن دنیا، اما من اصلا تا نمی گذارم."، نگاهم کرد، نگاهش کردم، باور نمی کرد، می دانستم، او می خواست دوستیمان حتما "تا" داشته باشد، دوستی بدون "تا" را نمی فهمید. گفت: "بیا برای دوستی مان یک نشانه بگذاریم"، گفتم: "باشد، تو بگذار"، گفت:"شکلات، هر بار که همدیگر را می بینم، یک شکلات مال تو یکی مال من.،" گفتم: "باشد". هر بار یک شکلات می گذاشتم توی دستش، او هم یک شکلات توی دست من، باز همدیگر با نگاه می کردیم، یعنی که دوستیم، دوست دوست، من تـنـدی شکلاتم را باز می کردم و می گذاشتم توی دهانم و تـنـد تـنـد آن را می مکیدم، می گفت: "شکمو، تو دوست شکمویی هستی." و شکلاتش را می گذاشت توی یک صندوق کوچولوی قشنگ، می گفتم: "بخورش"، می گفت: "تمام می شود، می خواهم تمام نشود، برای همیشه بماند."... صندوقش پر از شکلات شده بود، هیچ کدامش را نمی خورد، من همه اش را خورده بودم، گفتم: "اگر یک روز شکلات هایت را موزجه ها بخورند، یا کرم ها، آن وقت چه کار می کنی؟"، گفت: "مواظب شان هستم"، می گفت می خواهم نگه شان دارم تا موقعی که دوست هستیم، و من شکلات را می گذاشتم توی دهانم و می گفتم: "نه، نه، تا ندارد، دوستی که تا ندارد." ... یک سال، دو سال، چهار سال، هفت سال، ده سال، بیست سال شده است. او بزرگ شده است، من بزرگ شده ام، من همه شکلات هایم را خورده ام، او همه شکلات هایش را نگه داشته، او آمده امشب تا خدا حافظی کند، می خواهد برود، برود آن دور دور ها، می گوید "می روم، اما زود بر می گردم"، من می دانم، می رود و بر نمی گردد، یادش رفت شکلات را به من بدهد، من یادم نرفت، یک شکلات گذاشتم کف دستش، گفتم: "این برای خوردن"، یک شکلات هم گذاشتم آن دستش: "این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت"، یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلات هایش. هر دو را خورد، خندیدم، می دانستم دوستی من "تا" ندارد، دوستی او "تا" دارد، مثل همیشه، خوب شد همه شکلات هایم را خوردم، اما او هیچ کدام شان را نخورد. حالا با یک صندوق پر از شکلات چه خواهد کرد؟! لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|
|