از خدا خواستم عادت های زشت را ترکم بدهد ، خدا فرمود : خودت باید آنها را رها کنی . از او خواستم لااقل به من صبر عطا کند ، فرمود : صبر حاصل سختی و رنج است ؛ عطا کردنی نیست ، آموخنتی است . گفتم مرا خوشبخت کن ، فرمود : نعمت از من خوشبخت شدن از تو . از او خواستم روحم را رشد دهد ، فرمود : نه تو خودت باید رشد کنی ، من فقط شاخ و برگ اضافی ات را هرس می کنم تا بارور شوی . از او خواستم مرا گرفتار درد و عذاب نکند ، فرمود : رنج تو را از دلبستگیهای دنیایی جدا و به من نزدیکترت می کنم . از خدا خواستم کاری کند که از زندگی لذت کامل ببرم ، فرمود : برای این کار من به تو زندگی داده ام . از خدا خواستم کمک کند همان قدر که او مرا دوست دارد ، من هم دیگران را دوست بدارم . دوستم داشته باش دوستم داشته باش بادها دل تنگ اند دست ها بیهوده چشم ها بی رنگند دوستم داشته باش شهر ها می لرزند برگ ها می سوزند یاد ها می گندند باز شو تا پرواز سبز باش با اواز اشتی کن با رنگ عشق بازی با ساز دوستم داشته باش سیب ها خشکیده یاس ها پوسیده شیر هم ترسیده دوستم داشته باش ابرها در راهند دوستت دارم ها چه کوتاه اند اه چه کوتاه اند دوستت خواهم داشت بیشتر از باران گرمتر از لبخند داغ چون تابستان دوستت خواهم داشت شادتر خواهم شد ناب تر بارور خواهم شد دوستم داشته باش برگ را باور کن افتابی تر شو دوستم داشته باش ابرها در راهند دوستت دارم ها اه چه کوتاه اند اه چه کوتاه اند خواب دیدم در خواب اب ابی تر بود روز پر سوز نبود زخم شرم اور نبود خواب دیدم در تو رود در تب می سوخت نور گیسو می بافت باغچه گل می بافت دوستم داشته باش عطرها در راه اند اه دوستت دارم ها چه کوتاه اند چه کوتاه اند دوستم داشته باش ابرها در راهند بادها دل تنگ اند...
روزی مردی به سفر میرود و به محض ورودبه اتاق هتل ،متوجه میشود که ان هتل به کامپیوتر مجهز است . تصمیم می گیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود وبدون اینکه متوجه شود نامه رامیفرستد . در این ضمن درگوشه ای دیگر از این کره خاکی ،زنی که تازه ازمراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکرکه شاید تسلیتی از دوستان یا اشنایان داشته باشه به سراغ طرز تهیه یک فیلم پرفروش در سینمای ایران
روش تهیه: می گفت عا شقم , دوستش دارم و بدون او هیچم و برای او زنده هستم او رفت, تنها ماند ..زندگی کرد و معشوق را فراموش کرد از او پرسیدم از عشق چه می دانی ؟ برایم از عشق بگو گفت:عشق اتفاق است باید بنشینی تا بیفتد گفت:عشق آسودگیست?خیال است...خیالی خوش گفت:ماندن است . فرو رفتن در خود است گفت:خواستن و تملک است?گرفتن است گفت: عشق سادست?همین جاست دم دست و دنیا پر شده از عشقهای زود?عشقهای ساده اینجایی و عشقهای نزدیک و لحظه ای گفتم: تو عاشق نبودی و نیستی گفتم:عشق یک ماجراست?ماجرایی که باید آن را بسازی گفتم:عشق درد است دردتولدی نو. عشق تولد است به دست خویشتن گفتم:عشق رفتن است عبور است?نبودن است گفتم:عشق جستجوست?نرسیدن است?نداشتن و بخشیدن است گفتم:عشق درد است?دیر است و سخت است گفتم:عشق زیستن است از نوعی دیگر به فکر فرو رفت و گفت عاشق نبوده ام گفتم عشق راز است راز بین من و توست ? بر ملا نمی شود و پایان نمی یابد مگر به مرگ راه بهشت مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میکشد تامردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند…! پیاده روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذررو به مرد دروازه بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟" دروازهبان: "روز به خیر، اینجا بهشت است." - "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم." دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "میتوانید وارد شوید و هر چقدر دلتان میخواهد بنوشید." - اسب و سگم هم تشنهاند. نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است." مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. ازنگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعهای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازهای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز میشد. مردی در زیر سایه درختها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود. مسافر گفت: " روز بخیر!" مرد با سرش جواب داد. - ما خیلی تشنهایم . من، اسبم و سگم. مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگها چشمهای است. هرقدر که میخواهیدبنوشید. مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند. مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، میتوانید برگردید. مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟ - بهشت! - بهشت؟!! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است! - آنجا بهشت نیست، دوزخ است. مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود! " - کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند!!! چون تمام آنهایی که حاضرندبهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا میمانند... بخشی از کتاب "شیطان و دوشزه پریم " اثر پائولو کوئیلو Meaning of Friendship : _پسری از دیار خراسان اما حامدبهداد خود را اینگونه معرفی می کند: می گفت عا شقم , دوستش دارم و بدون او هیچم و برای او زنده هستم او رفت, تنها ماند ..زندگی کرد و معشوق را فراموش کرد از او پرسیدم از عشق چه می دانی ؟ برایم از عشق بگو گفت:عشق اتفاق است باید بنشینی تا بیفتد گفت:عشق آسودگیست?خیال است...خیالی خوش گفت:ماندن است . فرو رفتن در خود است گفت:خواستن و تملک است?گرفتن است گفت: عشق سادست?همین جاست دم دست و دنیا پر شده از عشقهای زود?عشقهای ساده اینجایی و عشقهای نزدیک و لحظه ای گفتم: تو عاشق نبودی و نیستی گفتم:عشق یک ماجراست?ماجرایی که باید آن را بسازی گفتم:عشق درد است دردتولدی نو. عشق تولد است به دست خویشتن گفتم:عشق رفتن است عبور است?نبودن است گفتم:عشق جستجوست?نرسیدن است?نداشتن و بخشیدن است گفتم:عشق درد است?دیر است و سخت است گفتم:عشق زیستن است از نوعی دیگر به فکر فرو رفت و گفت عاشق نبوده ام گفتم عشق راز است راز بین من و توست ? بر ملا نمی شود و پایان نمی یابد مگر به مرگ پدر بزرگ، درباره چه می نویسید؟ - درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، مثل این مداد بشوی.پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید: -اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام ! پدر بزرگ گفت: بستگی دارد چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری ، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی : صفت اول: می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.صفت دوم: باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیز تر می شود (و اثری که از خود به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر) پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.صفت سوم: مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است.صفت چهارم: چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.و سر انجام پنجمین صفت مداد: همیشه اثری از خود به جا می گذارد. پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی، ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشیار باشی وبدانی چه می کنی راه بهشت مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میکشد تامردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند…! پیاده روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذررو به مرد دروازه بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟" دروازهبان: "روز به خیر، اینجا بهشت است." - "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم." دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "میتوانید وارد شوید و هر چقدر دلتان میخواهد بنوشید." - اسب و سگم هم تشنهاند. نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است." مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. ازنگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعهای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازهای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز میشد. مردی در زیر سایه درختها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود. مسافر گفت: " روز بخیر!" مرد با سرش جواب داد. - ما خیلی تشنهایم . من، اسبم و سگم. مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگها چشمهای است. هرقدر که میخواهیدبنوشید. مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند. مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، میتوانید برگردید. مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟ - بهشت! - بهشت؟!! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است! - آنجا بهشت نیست، دوزخ است. مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود! " - کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند!!! چون تمام آنهایی که حاضرندبهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا میمانند... بخشی از کتاب "شیطان و دوشزه پریم " اثر پائولو کوئیلو لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|
|