سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نامه ای به خدا 

به نام خدا

سلام خدا جون

تو دلم یه دنیا حرفه که میخوام برات بگم

تو به من بگو کجایی که دلم پره بیام برات بگم تا دلم خالی شه

خدا جون اخه دلم به چی خوش باشه این چه
دنیایی هستش که به من دادی نمیخوام نمیخوام زوره نمیخوام قبری که مال من
بود دادی به داداشم مگه خون اون از خون من رنگین تر بود من که خیلی تلاش
کردم خلاص شم از این دنیا چرا گریبانمو گرفتی این دنیای نکبت نگهم داشتی
دیگه طاقت ندارم به جان خودم ندارم خستم خیلی خسته چشمام دیگه سوی دیدن
نداره به من 18 19 سال عمر دادی اما دلمو به اندازه یه ادم 40 50 ساله پیر
کردی خدا جون مگه من چه کردم تو این دنیا که باید این عذابو بکشم هان نماز
خوندم روزه گرفتم قران خوندم نماز شبتم که دارم شروع میکنم نکنه داری
امتحانم میکنی هان ! اخه تا کی هر چقدر دوست داری امتحانم کن اما تو این
دنیا نه تو دنیایی که ادم باشه نه نمیخوام نمیخوام ادم ببینم زوره
نمیخوامممممممممممممم ای کاش به اختیار دیگران گذاشته بودی که چی باشن ای
کاش منو کبوتری به این دنیا میاوردی که بتونم هر جا دوست دارم برم .

برم هر جا که معصومی قرار دادی برم رو
بام حرمش بشینم از غم و غصه به دور باشم خدا خستم خدا خوت گفتی به هر چه
میکنیمو میگوییمو هر چی تو دلمون هست شما میبینی بابا نمیخوام نمخوام الله
ایستمیرم ایستمیرممممممممممممممممممممممممممممممم ایستمیرم نمیخوام
نمیخوام خوشت میاد اشکام رو در بیاری اخه مگه چه گناهی کردم به درگات که
باید بمونمو ببینمو و ببینم بی مهریو خدا کی میخوای قیامت بیاری هان کی ما
میتونیم حضور امام مهدی رو احساس کنیم تا کی باید این پروانه ها که خودت
به وجود اوردی به شمع بسوزن تا کی باید از جدایی دل ها و قلب ها خون باشه
هان تا کی خدا در این نوشته های من دیگر اثری وجود ندارد از اشنایت خبری
نیست این جمعه اومد و رفت شب و اومدو رفت و صبح شد در این دنیا ناخن هایمو
کشیدم این تمام سالها خستم کرده دوستانم عشق هایم در حیاتم نفروختم اما
اونا فروختن منو خستم خستم خستم از دروغ خسته ام از عشق ها از دورویی ادما
خستم خیلی بدی ها دیدم به روی خودم نیاوردم عشقمو زندگیمو که تو بودی به
هیچ چیز نفروختم خدا خسته ام از دروغ خسته ام از عشق خسته ام از ادما دوست
داری چیکار کنم ببری هان دوست داری گریه کنم که دارم میکنم دوست داری دعا
کنم که هر روز دارم دعا میکنم که ببری پیش خودت منو جایی میخوام برم که
دیگه بی مهری نبینم ادم نبینم دیگه خستم خدا بقیه ناممو باز برات بعدا
مینویسم اما به شرطی که گوش بدیاا باشه دستت درد نکنه خدا جون دوستت دارم
خدا جون خیلی دوستت دارم دوست داشتنی که خودت میدونی و من که چقدر دوستت
دارم پس نزار تو این دنیای نکبتت عذاب بشکم ای
خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا


نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در یکشنبه 87/1/18 و ساعت 12:5 عصر
نظرات دیگران()
فریدون مشیری 
( فریدون مشیری )

از همان روزی که دست حضرت قابیل

گشت آلوده به خون حضرت هابیل

از همان روزی که فرزندان آدم

زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید

آدمیت مرد !

گرچه « آدم » زنده بود

از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند

از همان روزی که با شلاق و خون ، دیوار چین را ساختند

آدمیت مرده بود

بعد، دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب

گشت و گشت

قرنها از مرگ آدم هم گذشت

ای دریغ ، آدمیت برنگشت

قرن ما روزگار مرگ انسانیت است

سینة دنیا ز خوبی ها تهی‌ست.

صحبت از آزادگی ، پاکی ، مروت ، ابلهی‌ست !

صحبت از عیسی و موسی و محمد نابجاست،

قرنِ « موسی چومبه‌ » هاست!

روزگار مرگ انسانیت است

من،‌ که از پژمردن یک شاخه گل

از نگاه ساکت یک کودک بیمار

از فغان یک قناری در قفس

از غم یک مرد در زنجیر- حتی قاتلی بر دار

اشک در چشمان و بغضم در گلوست

وندرین ایام ، زهرم در پیاله ، اشک و خونم در سبوست

مرگ او را از کجا باور کنم؟

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

وای ! جنگل را بیابان می کنند

دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند !

هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا

آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند!

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

فرض کن : مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست

فرض کن : یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست

فرض کن : جنگل بیابان بود از روز نخست

در کویری سوت و کور ،

در میان مردمی با این مصیبت ها صبور

صحبت از مرگِ‌ محبت، مرگِ عشق

گفتگو از مرگ انسانیت است.

 


نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در یکشنبه 87/1/18 و ساعت 10:47 صبح
نظرات دیگران()
داستان دوستی 

یکی
از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی
از بچه های کلاس را دیدم. اسمش محسن بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود
به خانه می برد.

با خودم گفتم: ”کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!“

من
برای آخر هفته ­ام برنامه‌ ریزی کرده بودم. (مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها،
مهمانی خانه‌ی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و
به راهم ادامه دادم.‌

همینطور
که می رفتم،‌ تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به
زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد.

عینکش
افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، ‌روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا
آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و
بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، ‌یه قطره درشت اشک در
چشمهاش دیدم.

همینطور که عینکش را به دستش می‌دادم، گفتم: ” این بچه ها یه مشت آشغالن!“

او به من نگاهی کرد و گفت: ” هی ، متشکرم!“ و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود.

من
کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟ معلوم شد که او هم
نزدیک خانه‌ی ما زندگی می کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟

او
گفت که قبلا به یک مدرسه‌ی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود.
پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم. ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من
بعضی از کتابهایش را برایش آوردم.

او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد.

ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر محسن را می شناختم، بیشتر از او خوشم می‌آمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند.

صبح
دوشنبه رسید و من دوباره محسن را با حجم انبوهی از کتابها دیدم. به او
گفتم:“ پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی،‌با این همه
کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری!“ محسن خندید و نصف کتابها را
در دستان من گذاشت.

در
چهار سال بعد، من و محسن بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر
دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. محسن تصمیم داشت به جورج
تاون برود و من به دوک.

من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد.

او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم.

محسن کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند. من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم.

من محسن را دیدم. او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند.

حتی عینک زدنش هم به او می آمد. همه‌ی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می کردم!

امروز
یکی از اون روزها بود. من میدیم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است.
بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: ” هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی
بود!“

او با یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد( همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: ” مرسی“.

گلویش
را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد: ” فارغ التحصیلی زمان سپاس از
کسانی است که به شما کمک کرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین
شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یک مربی ورزش... اما مهمتر از
همه، دوستانتان...

من
اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن، بهترین هدیه ای است که
شما می توانید به کسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم.“

من
به دوستم با ناباوری نگاه می کردم، در حالیکه او داستان اولین روز
آشناییمان را تعریف می کرد. به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد
داشته خودش را بکشد. او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش
بعدا ً وسایل او را به خانه نیاورد.

محسن نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد.

او ادامه داد: ”خوشبختانه، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیر قابل بحث، باز داشت.“

من
به همهمه‌ ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم، در حالیکه این پسر
خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح
می داد.

پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس.

من تا آن لحظه عمق این لبخند را درک نکرده بودم.

هرگز
تاثیر رفتارهای خود را دست کم نگیرید. با یک رفتار کوچک، شما می توانید
زندگی یک نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن.

خداوند ما را در مسیر زندگی یکدیگر قرار می دهد تا به شکلهای گوناگون بر هم اثر بگذاریم.

دنبال خدا، در وجود دیگران بگردیم.

حالا شما دو راه برای انتخاب دارید:

1) این نوشته را به دوستانتان نشان دهید،

2) یا آن را پاک کنید گویی دلتان آن را لمس نکرده است.
نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در شنبه 87/1/17 و ساعت 9:10 عصر
نظرات دیگران()
عکس ارزانترین خودروی جهان 

نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در شنبه 87/1/17 و ساعت 8:57 عصر
نظرات دیگران()
عکس زیباترین استخر جهان 

نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در شنبه 87/1/17 و ساعت 8:57 عصر
نظرات دیگران()
جدیدترین گوشی نوکیا 
رونمائی از مدل جدید نوکیا
این مینی تابلت یکی از اولین دستگاه‌هایی است که برای استفاده از نسخه جدید و پرسرعت WiMax تولید شده است.
ایتنا: نوکیا مدل جدید Internet Tablet خود بنام N810 که مجهز به امکانات ارتباطی WiMax می‌باشد را معرفی نمود.

این مدل اندکی از یک اسمارت‌فون عادی بزرگ‌تر است اما با دارا بودن صفحه نمایش 4.13 اینچی مطمئناً از هر بوت‌بوکی کوچک‌تر می‌باشد.

نوکیا ادعا می‌کند سرعت دانلود با استفاده از شبکه بی‌سیم این دستگاه چیزی بین 2 تا 4 مگابیت بر ثانیه خواهد بود.

این مینی تابلت یکی از اولین دستگاه‌هایی است که برای استفاده از نسخه جدید و پرسرعت WiMax تولید شده است.

این گوشی همچنین از وای‌فای نیز پشتیبانی می‌نماید.

Nokoia N810 قرار است با قیمت 439 دلار وارد بازار گردد
نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در شنبه 87/1/17 و ساعت 8:55 عصر
نظرات دیگران()
عکس عاشقانه 

نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در شنبه 87/1/17 و ساعت 8:42 عصر
نظرات دیگران()
عکس عاشقانه 

نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در شنبه 87/1/17 و ساعت 8:38 عصر
نظرات دیگران()
خانه دوست کجاست 

خانه دوست کجاست ؟
در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید و به اگشت نشان داد سپیداری و گفت
نرسید به درخت
کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر به در می آرد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
 دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی
و تو را ترسی شفاف فرا میگیرد
در صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنوی
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه نور و از او می پرسی
خانه دوست کجاست..

                                                           سهراب سپهری


نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در شنبه 87/1/17 و ساعت 8:34 عصر
نظرات دیگران()
عکس عاشقانه 


نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در شنبه 87/1/17 و ساعت 8:26 عصر
نظرات دیگران()
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
ک................س
[عناوین آرشیوشده]
طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ
بالا