به اوبگویید دوستش دارم با صدای آهسته ، آهسته تر از صدای بال پروانه ها
به اوبگویید دوستش دارم با صدای بلند ، بلندتر از صدای پروتز کبوتران عاشق به اوبگویید دوستش دارم با هیچ صدایی ، چون فریاد دوستت دارم نیاز به صدای باند یا کوتاه ندارد ، فریاد دوستت دارم را میتوان با تپش یک قلب عاشق به تمام جهانیان رسانید، پس بگذار بدون هیچ صدایی به او بگویم دوستش دارم نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در یکشنبه 87/1/18 و ساعت 5:9 عصر
نظرات دیگران() سلام دوستان گرامی امید وارم حال شما خوب باشه انشاءالله این بار من برای شما ? کلیپ زیبا از یانگوم در این وبلاگ قرار داد ه ام که امید وارم از این کلیپ ها هم خوشتان بیاد. برای دیدن این کلیپ ها به برنامه ی FLV یا برنامه ی Media Player Classic نیاز دارید کلیپ اول یانگوم: کلیپ دوم یانگوم: کلیپ سوم یانگوم: کلیپ چهارم یانگوم: کلیپ پنجم یانگوم: اینم کلیپ اخر از یانگوم: نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در یکشنبه 87/1/18 و ساعت 5:7 عصر
نظرات دیگران() .نفع بردن از من در زمان غیبتم مانند نفع بردن از خورشید هنگام پنهان شدنش در پشت ابرهاست و همانا من ایمنی بخش اهل زمین هستم ، همچنانکه ستارگان ایمنی بخش اهل آسمانند . (بحار الأنوار ، ج 53، ص 181.)
نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در یکشنبه 87/1/18 و ساعت 5:5 عصر
نظرات دیگران() نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در یکشنبه 87/1/18 و ساعت 5:4 عصر
نظرات دیگران() اللهم کن لولیک حجه ابن الحسن العسکری صلواتک علیه وعلی آبائه فی هذه الساعه وفی کل ساعه ولیا وحافظا وقائدا وناصرا ودلیلا وعینا حتی تسکنه ارضک طوعا وتمتعه فیها طویلا التماس دعا نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در یکشنبه 87/1/18 و ساعت 5:4 عصر
نظرات دیگران() عزیزم.و اما یک روز دیگر هم رفت تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی تنها یک روز دیگر باقی است بیا و لا اقل این یک روز را زندگی کن لا به لای هق هقش گفت اما یک روز... با یک روز چه کار میتوان کرد خدا گفت: ان کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند گویی که هزار سال زیسته است و ان که امروزش را در نمی یابد هزار سال هم به کارش نمی اید و انگاه سهم یک روز زندگی را در دستا نش ریخت و گفت:حالا برو و زندگی کن او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید اما میترسید حرکت کند میترسید راه برود می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد قدری ایستاد بعد با خودش گفت وقتی فردایی ندارم نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم ان وقت شروع به دویدن کرد زندگی را به سر و صورتش پاشید زندگی را نوشید زندگی را بویید و چنان به وجد امد که دید می تواند تا ته دنیا بدود می تواند بال بزند می تواند پا روی خورشید بگذارد می تواند........... او در ان یک روز اسمان خراشی بنا نکرد زمینی بنا نکرد مقامی به دست نیاورد اما....... اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید روی چمن خوابید سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به انهایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای انها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد او در همان یک روز اشتی کرد و خندید لذت برد و سر شار شد و بخشید عاشق شد و عبور کرد وتمام شد او همان یک روز زندکی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند امروز او در گذشت ."کسی که هزار سال زیسته بود نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در یکشنبه 87/1/18 و ساعت 5:2 عصر
نظرات دیگران() گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر ازدغدغهء دیروز بود و هراس فردا بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟ گفت: عزیز تر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی. من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم. گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟ گفت: عزیزتر از هر چه هست، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان، چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود. گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟ گفت: بارها صدایت کردم، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست، از این راه نرو که به ناکجا آباد هم نخواهی رسید. گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟ گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی، می خواستم برایم بگویی آخر تو بندهء من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنها اینگونه شد که صدایم کردی. گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟ گفت: اول بار که گفتی "خدا" آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر، من اگر می دانستم تو بعد از علاج درد هم بر خدا گفتن اصرار می کنی همان بار اول شفایت می دادم. گفتم: مهربانترین خدا ! دوست دارمت ... گفت: عزیز تر از هر چه هست من دوست تر دارمت ... خدایا به خاطر همه عنایاتی که به من داری ازت ممنونم. نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در یکشنبه 87/1/18 و ساعت 5:2 عصر
نظرات دیگران() خسته ام از زمزمه توی قفس نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در یکشنبه 87/1/18 و ساعت 3:12 عصر
نظرات دیگران() نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در یکشنبه 87/1/18 و ساعت 3:11 عصر
نظرات دیگران() لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|
|