روزی مظفرالدین شاه وارد مجلسی می شد ، جلوی در ورودی دو نفر مأمور
ایستاده بودند ، شاه روی به یکی از آن ها کرده و پرسید : اسم تو چیست ؟ مأمور گفت : قربانعلی . پرسید : این چیه که در دست داری ؟ گفت : اسلحه است . شاه گفت : باید از آن به خوبی مواظبت کنی ، این تفنگ مثل مادر توست . بعد شاه از دیگری پرسید : نام این چیه ؟ مأمور دوم گفت : قربان این مادر قربانعلی است . شخصی نزد طبیبی رفت و گفت : دردی دارم آن راعلاج کن صاحت منصبی از جنگ بر گشته بود ، از او پرسیدند : در این جنگ شما چه کردید ؟ نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در شنبه 87/1/24 و ساعت 6:0 عصر
نظرات دیگران()
سه مرد زیر درخت دراز کشیده بودند . یک بازرگان از آنجا عبور می کرد. او
به آن مردها گفت هرکدام از شما که تنبل ترین است، به عنوان هدیه به او یک روپیه (واحد پول هند) خواهم داد. یکی از مردان فوری برخاست و گفت روپیه را به من بده من از همه تنبل تر هستم. بازرگان گفت : نه تو از همه فعال تر هستی و هدیه را نخواهی گرفت. دومی در حال درازکش دستش را دراز کرد و فریاد زد روپیه را بیاور و به من بده. بازرگان گفت تو هم همچین فعال هستی. سومی در حال درازکش گفت روپیه را بیاور و در جیب من بگذار، من تنبل ترین هستم. بازرگان خیلی خندید و روپیه را در جیب او گذاشت نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در شنبه 87/1/24 و ساعت 6:0 عصر
نظرات دیگران()
زنی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی
مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید. او برروی یک صندلی دستهدار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد... در کنار او یک بسته بیسکویت بود و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه میخواند. وقتی که او نخستین بیسکویت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد» ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکویت برمیداشت، آن مرد هم همین کار را میکرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمیخواست واکنش نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بیادب چکار خواهد کرد؟» مرد آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصفش را خورد. این دیگر خیلی پررویی میخواست! او حسابی عصبانی شده بود. در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت ورودی اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلیاش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه ی بیسکویتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده! خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد... یادش رفته بود که بیسکویتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکویتهایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد... نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در شنبه 87/1/24 و ساعت 5:59 عصر
نظرات دیگران()
راز موفقیت در زندگی داشتن امکانات نیست، بلکه استفاده از (( بی امکانی )) به عنوان نقطه ی قوت است. به داستان زیر توجه کنید :
کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه ی رانندگی از بازو قطع شده بود، وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در شنبه 87/1/24 و ساعت 5:59 عصر
نظرات دیگران() خارج قسمت دو عدد 9 است و مجموع آنها 120 می باشد .آن دو عدد کدامند ؟ یک 12 در فردی 100 دو نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در شنبه 87/1/24 و ساعت 5:58 عصر
نظرات دیگران()
بی مایگی و بدکاری پاینده نخواهد بود ، گیتی رو به پویندگی و رشد است . با
نگاهی به گذشته می آموزیم آدمیان، اشتباهاتی همچون : برده داری ، همسر سوزی و ... را رها نموده است ، خردورزی ! آدمی را پاک خواهد کرد . اُرد بزرگ
پادشاهان مردم دوست برگزیدگان پروردگارند . بزرگمهر نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در شنبه 87/1/24 و ساعت 5:57 عصر
نظرات دیگران()
به خاطر آور ، که آن شب به برم
گفتی که : بی تو ، ز دنیا بگذرم کنون جدایی نشسته بین ما پیوند یاری ، شکسته بین ما گریه می کنم با خیال تو به نیمه شب ها رفته ای و من بی تو مانده ام غمگین و تنها بی تو خسته ام دل شکسته ام اسیر دردم از کنار من می روی ولی بگو چه کردم رفته ای و من آرزوی کس به سر ندارم قصه ی وفا با دلم مگو باور ندارم نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در شنبه 87/1/24 و ساعت 5:57 عصر
نظرات دیگران() مساله گاوهای نیوتن: ? گاو به مدت ? هفته علفهای ? چمنزار و هر انچه در این مدت در آن میروید رامیچرند. ? گاو به مدت ? هفته علفهای ? چمنزار و هر انچه در این مدت در آن میروید رامیچرند. چندگاو به مدت? هفته علفهای? چمنزار و هر انچه در این مدت درآن میروید رامیچرند؟ یک مساله ی معروف: نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در شنبه 87/1/24 و ساعت 5:56 عصر
نظرات دیگران() نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در شنبه 87/1/24 و ساعت 5:56 عصر
نظرات دیگران() پدر داد او را به یک پیرمرد چنین سرنوشت او را تیره کرد
طرف دائما پاش بر گاز بود سیه کار و بدمست و تل باز بود
بمانی تبه شد، سیه روز شد
سرانجام او نیز خودسوز شد
نمرد و از این روی گم کرد گور سپس رفت و شد همسر مرده شور
بدیدم «بمانی» و دلخون شدم از این وضع مانند مجنون شدم
همانی که استاد می خواست شد از آن فیلم مو بر تنم راست شد
در این فیلم مردم همه گشنه اند تو گویی که خوابیده بخت بلند
همه وحشی و نابهنجار و خل چنین اند از دید دانای کل برفتیم تا سینما کنجکاو ببینیم سانده فیلم «گاو»
به این جشنواره چه آورده است در ایلام ایشان چه ها کرده است
در آن فیلم یک دختر ساده دل به همراه یک خواستگار خجل
به بازار رفت و کمی نخ خرید برادر بیامد سرش را برید
یکی دختر درسخوان دگر کتک خورد چندی زدست پدر
مبادا به دانشگه اندر شود از این راه قدری مهم تر شود
زبس دخترک مشت و شلاق خورد بزد بر خود آتش، سپس سوخت، مرد
بمانی که یک دختر ساده بود برای غم و رنج آماده بود
زبس بود بدبخت در این جهان نمی یافت یک مرد خوب جوان نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در شنبه 87/1/24 و ساعت 5:55 عصر
نظرات دیگران() لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|
|