سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مارا همین یاد ها زندگیست 
وقتی اولین بار مردم نفهمیدم چطور این اتفاق افتاد
ولی وقتی چند ماه بعدش در آستانه مردن بودم
فهمیدم چه حسی داره
نمیدونم حس کردید یا نه
قبل از خواب
حس میکنی  داری به یه سیاهی فرو میری
یه سیاهی لذت بخش
اما یهو از یه چیز میترسی
میخوای بلند بشی ولی نمیتونی
سقوطتت با سرعت بیشتری انجام میشه
اگه خواب باشی بیدار میشی
ولی اگه نباشی هر لحظه بیشتر تو رو میبلعه
سعی میکنی نفس بکشی
ولی نمیتونی
چشماتو باز و باز تر میکنی که ببینی
ولی فقط سیاهیه
تا بینهایت
و بعد آزاد میشی
راحت راحت
نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در جمعه 87/1/16 و ساعت 6:28 صبح
نظرات دیگران()
بنفشه های تازه 
بنفشه های تازه
کجای این خیال را نوشته ای که سر به مهر روزگار

برای هر عبور ساده ای؛برای هر تبسم و بهانه ای

هزار باره می پراکند خیال؛هزارباره می شکوفد آفتاب

دمی که ساده تر میان روزگار؛برای هر نهال تازه می زند بهار

شکایت و گلایه ای اگر رسد به مردمان پر سکوت آن دیار

کجای این خیال را نوشته ای که سر به سر ترانه است و آشتی

میان هر غم و سیاهی زمان؛میان هر تنفس سیاهی و خیال

میان فقر و ماتم و هزار حادثه؛طنین کودکانه ای اگر بود ز دوستی

هزار باره مشق های شاعرانه عاشقی رود به آسمان و بی بهانه بگذرد زمان

میان صحنه می رود کسی که بر نگاه مبهم اش؛که بر شمیم سایه وار نغمه اش

سپیدی خیال روزهای دور و لحظه های پر امید و آرزو زند پگاه

کجای این خیال را نوشته ای که هر بهار تازه اش میان صد هزار فاصله

بهانه ای شود برای شاعری که در میان شب

برای هر ورق ورق کتاب زندگی ستاره ای کشد میان آسمان کاغذی نشان

کجای این سکوت تو به روزهای مردمان؛

به گوشه ی خیال کودکی بنفشه های تازه ای گره زدست هر زمان!


نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در جمعه 87/1/16 و ساعت 6:27 صبح
نظرات دیگران()
بازهم زندگی 
بازهم زندگی
زندگی چیست؛جز تلاش مدام.

هربار که دریچه ای به دنیای تنهایی انسانی گشوده می شود؛ولع سیری
ناپذیری سراپایش را فرا می گیرد این همه جذبه ی تازگی است و رونق و
سبزی؛اما زمان هر جاذبه ای را به سنگ عادت می نشاند؛ هربار دریچه ای گشوده
می شود جنگ زمان و تازگی نامحسوس ترین رخداد است و نتیجه اش بارزترین و
آشناترین رفتار زندگی. 

مهره های این بازی تنهاترین ها به شاه کلید رویاست که به همنوایی می
رسند چه این همه هرکدام از چشم خود خدایگان صفحه اند و دست تقدیر را بر
نمی تابند ؛که تقدیر را نه سپر بلای مهره های دیگر کار ساز افتد نه فریاد؛
به تلاش است که تقدیر نسیم نوازش گر می شود که تلاش مهره ی سربازی را ماند
که  برتری اش از شاه و وزیر بر خویش آشکار است؛ اما آرام رویاهایش را رصد
می کند و طاقچه ی ذهنش مملو از سرمشق های پرامیدی است که استاد هربار قلم
را می کشد با نوای پرشورش آرام آرام زمزمه می کند و موسیقی پر طنین و
خاموش قلم میان کاغذ؛ خط تازه ای می شود بر هم زننده عادت ها.

و قاصدکی که هر صبحدم با عبورش رویاها را به آسمان ها می برد تا زمین
به انتظار تعبیرشان میان هزاران فاصله دلخوش کوچه های بارانی و رویش
دوباره اش باشد و سرگیجه ی مدامش را در خویش فرو برد مبادا کودکی میان
جهان تابلوی شعری را نادیده انگارد.


نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در جمعه 87/1/16 و ساعت 6:27 صبح
نظرات دیگران()
کدام چهره؟ 

اندر حکایات این مرد بی چهره!

خسته ی خسته ی خسته دل من !

کنج تنهایی نشسته دل من !

از کمی ها و کاستی های این "مرد هزار چهره" چیز زیادی نمی گم. از لطافت ها و ظرافت هاش هم هیچ.

بالاخره مردم ما تا حدی از طنازی این مرد با خبرند.

از نکاتی که فقط  و فقط با نیت خودش و بدون اینکه کسی بفهمه درش گنجونده بود هم هیچ نمی گم. چون نباید بازگو بشه.

فقط می خوام از بزرگترین علامت سوالی که تو این سریال برام پیش اومد بگم.

هرچه مهربونی کرده دل من !

خودشو قربونی کرده دل من !

آخرین صحنه ی دادگاه:

بعد
از همه ی روایات و حدثات، ما می مونیم و مسعود مظلوم و بی کس. قضاوت ما از
اول هم در مورد او مشخص بود. از دید بینندگان، از همان قسمت اول، ایشون
بیگناه بودند. اما این تاکید برای چه بود نمی دونم.

دیدید که این صحنه اصلا طنز نبود. بسیار جدی و با جملات بسیار احساسی، بدون یک ذره دست مایه ی طنز.

نمی
دونم می خواست قدرتش رو در بازی جدی نشون بده، چیزی تو دلش بود، حرفی داشت
برای زدن؟ یا اینکه مثل بعضی کاراش، به اصطلاح خودش حرف سیاسی داشت:

"من سهم کسی رو بر نداشتم" "من اشباهی بودم" "حالا من ماندم و..." ...

این اشکی که جاری کرد؟؟؟

نمی دونم.

برای من که هنوز علامت سواله.
نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در جمعه 87/1/16 و ساعت 6:24 صبح
نظرات دیگران()
فقط 10 دقیقه طول کشید 
فقط
10 دقیقه طول کشید . تا چشم باز کنی می بینی فریب خورده ای . می خواستی به
چیزی برسی . رسیدی . اما بعد گفتی خب که چی . بعدش چی . نفهمیدی . هنوز
نفهمیدی که نباید دنبال چیزی باشی . سراب . سراب . سراب . اینجا به دنبال
آب نباش . اصلا هیچ جا به دنبال آب نباش . اینجا و هیچ جا به هیچ چیز نمی
رسی . خالی . خالی . خالی . یک حباب . یا یک طبل تو خالی . باز هم بریز
اما هیچ چیز به تو برنخواهد گشت . و تو خرد خرد ، ادامه ی خویش را دور می
ریزی . از این خاک چیزی برنمی آید . پس باید که هجرت . به خاکی دورتر و
خانه ای .

نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در جمعه 87/1/16 و ساعت 6:24 صبح
نظرات دیگران()
ای روشنی چشم 
ای روشنی چشم
 در پرده چرایی
 آسودگی از غیر
 چون رخ ننمایی
رفت از دل و جان دست
وز حنجره نایی
پیدا نشدی حیف
 تا سینه گشایی
مرگ است فرا پیش
آشفته سرایی
شرم و گله بر دوش
ره توشه ی راهی
پنهان شده تا چند
 برخیز صدایی
لب ها همه خاموش
از ناله و آهی
دل ها همه در بند
گه گاه نگاهی

نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در جمعه 87/1/16 و ساعت 6:23 صبح
نظرات دیگران()
دق 
ف
نوشته شده توسط مهرزاد گورکانی در سه شنبه 87/1/13 و ساعت 8:26 عصر
نظرات دیگران()
<      1   2      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
ک................س
[عناوین آرشیوشده]
طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ
بالا